یادش بخیر نازلی
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 106
بازدید دیروز : 189
بازدید هفته : 304
بازدید ماه : 295
بازدید کل : 39746
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 24 تير 1391برچسب:, :: 21:46 :: نويسنده : mozhgan

هنوز نمیدانم. باید بگردم و یک اسم خوشگل برایش پیدا کنم. آن موقع هنوز سرم توی دامن مادرم بود و مادر داشت موهای طلاییم را نوازش میکرد. زندایی سوری بساط شب چره را روی تخت چیده بود. خیار قلمی و آلوچه و نخود و کشمش. من و نادیا عاشق آلوچه بودیم. مادر همیشه بهمان نهیب میزد که دل درد میگیریدا. از الان گفته باشم. اما من ونادیا بیخیال هسته ها را از دهانمان بیرون میاوردیم و توی باغچه ردیف میکردیم. همیشه امید داشتیم تا روزی سبز بشوند و ما توی حیاط خودمان آلوچه داشته باشیم. ولی نمیدانم چرا هیچ وقت این اتفاق رخ نداد! آن شب هم من و نادیا هسته ها را در باغچه چال کردیم. نادیا حواسش به عروسک بود. رو به من گفت:سارا مواظب باش کثیفش نکنیا. یک نگاهم به عروسک بود و یک نگاهم به هسته هایی که زیر خاک میکردم. گفتم:نه حواسم هست. تو میگی اینها کی سبز میشوند؟ زندایی از روی تخت جواب داد:وقت گل نی عزیز زندایی. و بعد خودش ریسه رفت. او هم به تقلید از دایی عزیز دل صدایم میکرد.
_
سارا نگفتی اسم عروسکت را چی میذاری؟ کاسه ی آب را روی کاشته هامان ریختم و شانه ام را انداختم بالا. هر دو به طرف حوض رفتیم. نادیا مثل همیشه شلخته بازی در آورده بود و سر تا پایش را خاکی و گلی کرده بود.
_
نازلی چطور است؟
_
نازلی؟
بعد به فکر فرو رفتم و گفتم: ممممم...نازلی؟
_
یادت هست؟ اسم کتاب قصه ی حوری نازلی بود. که دنبال مادرش میگشت و خودش گم شد... حوری... هان... دخترعموی خودش که دختردایی من بود میگفت. همان که حسود و خسیس است.یاد پارسال افتادم که همه دسته جمعی رفتیم ارتفاعات شمال. رفتیم کویر. او مدادرنگی هایش را نداد که من نقاشی بکشم. نازلی... نادیا راست میگفت. چقدر از آن کتای داستان خوشمان آمده بود... حوری با تکبر کتابش را بغل میزد و میگفت:بدم به شما که پارش کنید؟؟؟ این رو خالم برام خریده... آخر یک شب که خواب بود نادیا کتاب را از توی کمدش برداشت و داد به مادر تا برایمان بخواند. راستی که چه داستان قشنگی داشت... دویدم به طرف عروسک که انگار در بغل مادر جا خوش کرده بود. بغلش کردم و به رویش خندیدم و گفتم: نازلی کی گفت جای منو بگیری؟ ها؟مادر میخ شد به چشمانم. پرسید: نازلی؟ چه اسم قشنگی. خوش به حال نازلی که اسم قشنگی براش انتخاب کردید. ذوق زده به نادیا گفتم: باشه نادیا. اسمش را میذاریم نازلی. فصل ششم
یادش بخیر نازلی . صبح یک روز گرم تابستانی بود. از خواب که بیدار شدم تو توی بغلم خوابیده بودی و جای مادر در بسترش خالی بود. نگاهی به ساعت دیواری انداختم. هنوز در مدرسه ساعت را یادمان نداده بودند. من هم که بلد بودم از مادر یاد گرفته بودم. ساعت هفت بود. هنوز خواب آلود بودم و دلم میخواست بخوابم.. تو را توی بستر خالی مادر خواباندم و خودم چشمانم را بر هم گذاشتم و به این فکر کردم که مادر این وقت صبح کجا رفته؟ بعد فکر کردم شاید دستشوئی رفته. ولی حرکت با شتاب ساعت که به هفت و نیم رسیده بود به من میگفت که مادر دستشوئی نرفته. آخرش کنجکاوی نگذاشت توی بستر بمانم. تو را بغل کردم و از اتاق بیرون رفتم. انگار آسمان آتبی تر از همیشه بود و خورشید پرنورتر. کلاغی روی شاخه ی درخت توت که هنوز توتهایش نرسیده بود نشسته بود. مادر به من و نادیا سفارش میکرد که زیاد از توت های نارس نخوریم چون دلدرد میگیریم.زندایی سوری همیشه میگفت کلاغ که سر صبح روی درخت خانه آواز بخواند آن روز مهمان میاید. مادر میخندید و سر به سرش میگذاشت. مهمان ما کسی نبود جز ثریا خانم. ثریا خانم دو خانه آنورتر خانه ی ما زندگی میکرد. قدش کوتاه بود و همیشه چادر مشکی سر میکرد. وقتی رو میگرفت فقط دماغ گنده و گردش در صورتش پیدا بود. به طرف حوض رفتم و آبی به سر و صورتم زدم و فکر کردم که بعد از تمام شدن مدرسه این اولین صبحی است که 7 بیدار شدم. با شنیدن صدای باز شدن در به طرف صدا برگشتم. زندایی سوری تازه از خواب بیدار شده بود. در حالی که چشمانش را میمالید به طرفم آمد. وقتی مرا دید چشمانش از حالت خواب آلودگی در آمده بودند.
_
سلام سارا چرا اینقدر زود از خواب بیدار شدی؟ نادیا هنوز خوابه...
روی لبه ی حوض نشست و مشت مشت آب به سر و رویش پاشید و گفت:نمیدانم چرا دوباره خوابم برد. هیچوقت اینطوری نبودما... شاید چون دیشب سر حرف دایی جانت نشستم اینقدر کسل و بیحال شدم. من روی کلمه ی دوباره ی زندایی کلید کرده بودم. یعنی یکبار بیدار شده بود. پس از اینکه مطمئن شدم زندایی خواب از سرش پریده پرسیدم:زندایی مادرم کجاست؟ با پیراهنش صورتش را پاک کرد و گفت: با دایی جانت رفتند لاله زار. دنبالش دویدم و پرسیدم:لاله زار برای چی؟ پیش خودم فکر کردم آنها که همین چند روز پیش رفته بودند لاله زار. یاد صدای ماشین آقا خلیل افتادم و یاد تعارف های دایی جمال.
_
زندایی جان چرا ما را نبردند... من و نادیا را... دایی جان خودش قول داده بود که... به طرفم برگشت و براق شد. چشمان ریز و بادامی اش کمی بزرگتر شد و گفت: ببین سارا جان آنها برای خرید رفتند. اگر تو ونادیا با آنها میرفتید خسته میشدید. چون آنتها از یک مغازه به مغازه ی دیگر میروند. آخه باید کلی وسیله بخرند. از رو نرفتم گفتم: چرا؟ باید چی بخرند؟؟؟ زندایی سوری کلافه شده بود. اما زیاد به روی خودش نیاورد و آرام گفت: ببین سارا جان من فکر میکنم باید نادیا را بلند کنم. چون تو بدون او حوصلت سر میره و مثل سیریش میچسبی به من... هنوز از پله های ایوان بالا نرفته بود که پرسیدم:زندایی جان سیریش یعنی چی؟دستش را روی نرده های آهنی نگه داشت. سرش را تکان داد و بی آنکه چیزی بگوید از پله ها به سرعت بالا رفت. من عبوس و گرفته کز کردم گوشه ی حیاط و تو را در آغوشم فشردم. چرا زندایی سوری جواب قانع کننده ای به من نمیداد؟ چرا مادر بیخبر رفته بود لاله زار؟ حتی دیروز هم چیزی به من نگفته بود. تا جایی که یادمه حتی حرفی در این مورد هم بینشان رد و بدل نشده بود. یادمه من و نادیا یا توی دست و پایشان بودیم یا گوش می ایستادیم. با صدای باز و بسته شدن در دوباره حواسم به سمت راه پله رفت. این بار نادیا بود که زندایی بازویش را گرفته بود و به دنبال خود میکشیدش. نگاهی به من انداخت و با خنده گفت: بیا جفتت را بیدار کردم. حالا که همصحبت داری خیالت راحت شد؟ وقتی با تحکم گفتم نه چشمانش فراخ شد. وسط حیاط دستش را به کمرش زد و بر و بر نگاهم کرد. نادیا صورتش را شست و بلند بلند گفت: فکر کردیم تابستان تا نه میخوابیم ولی اینا هر روز به یه بهونه ای میزنن زیر کمرمون میگن مگه خرسی اینقد میخوابی.... زندایی به رویش خندید و گفت:چه کار کنم دختر جان؟ این دخترعمه ی ورپریده ات آدم را سوال پیچ میکند دیگر. من میروم بساط سفره را بیارم. شما هم اگه خواستید بیاین کمک. نادیا در حالی که زیر گردنش را میخواراند رفت و روی تخت نشست. رفتم کمک زندایی. عسل لار و کره ی حیوانی را آوردم. زندای نگاه پر از علامت سوال مرا روی خودش خیره دید. سرش را به علانت استیصال تکان داد.
_
خیلی خوب. تو اینها را ببر پایین من بهت میگم چرا رفتند لاله زار.
شادمانه لپهای برجسته و سبزه اش را بوسیدم. او هم گفت: من که حریف تو نمیشم عروسک شهربانو. عسل لار شیرین نبود و کره به دلم ننشست. نادیا هر دو لپش از لقمه های بزرگ نان سنگک و عسل و کره پر بود. او تپل و قدکوتاهتر از من بود.
_
خلاصه این که رفتند شال و انگشتری و لباس بخرند. همین روزها مادرت لباس عروس میپوشد و... حواسم نبود چرا تمام شکر را توی استکانم خالی میکنم. نادیا به زحمت لقمه اش را قورت داد و زندایی سومین استکان چایش را هورت کشید. با شنیدن صذای کلون نادیا به طرف در دوید.
_
سلام آقا جان. سلام عمه جان. مامان گفت برای ناهار میرید چلوکبابی دلگشا. نزدیک بود خودمان سفره بیندازیم. مادر وسط حیاط بود. یک نگاهش به من و یک نگاهش به کفش زردوزی شده اش . نمیدانم چرا به طرفش پر نکشیدم و خودم را برایش لوس نکردم. دایی کحمال هم اینو فهمید و گفت: عزیز دل دایی سلامت چه شد؟ نکنه گربه ی همسایه خوردش؟ نا خواسته خندیدم و سلام گفتم. دایی جمال بغلم کرد. تا خواستم بگویم نازلی مادر خم شد و تو را به من داد. چشمان زاغش غم زده بود. چشمم به چمدان وسط حیاط افتاد. حتما همه ی خرید ها آن تو بود


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: